درباره وبلاگ


می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من,با دلم,با احساسم کردند.و مرا در دور دست خودم تنها گذاشتند.و من امروز به پایان خودم نزدیکم.پروردگارا به من بیاموز تا اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند..
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 566
بازدید کل : 64547
تعداد مطالب : 172
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1

عاشقت می مانم




خودم را به شادیِ تو فروختم

و حواسم نبود که

حواست به بهایِ من نیست

حال

خیالت را می فروشم تا

خودم را پس بگیرم 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : هادی

به چه می خندی تو ؟

به مفهوم غم انگیز جدایی؟

به چه چیز؟

به شکست دل من؟

یا به پیروزی خویش؟

به چه می خندی تو ؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد ؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد ؟

به چه می خندی تو ؟

به دل ساده ی من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟

خنده دار است بخند . . . 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : هادی

تو کیستی؟

هان؟

یادم آمد...

تو همانی که روزی با پاهایت آمدی

و نماندی و رفتی!!!

و من...

من همانم

که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:53 ::  نويسنده : هادی

چه زیباست بخاطر تو زیستن

و برای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن

و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن

برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن

ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است

بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست

ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست

و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:51 ::  نويسنده : هادی

نمی بخشمت

بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی

بخاطرتمام غمهایی که بر صورتم نشاندی

نمی بخشمت

بخاطر دلی که برایم شکستی

بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی

نمی بخشمت

بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی

بخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی

و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : هادی

وقتی که قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،

وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌

و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...

وقتی احساس‌ میکنیم

بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است

و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میکشد

و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود

و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم

و مطمئنیم‌ که‌ تو

فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم

و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم

تو را گریه ‌میکنیم ...

و تو را نفس میکشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،

دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...

و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی

و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری

و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی

و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،

و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛

قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان

تلخ‌ها را شیرین میکنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند

و سیاهی‌ها سفید سفید ... 



جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:35 ::  نويسنده : هادی

خدا ازت بیزارم /  خدا ازت متنفرم / خدا خستم کردی برم دار لعنتی برم دار



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:53 ::  نويسنده : هادی

دیوونم کردی.به خدا تحمل ندارم.ازت متنفرم.ازت متنفرم متنفر متنفر متنفر متنفر

دوباره تفکر خود کشی دوباره نفرت دوباره بدبختی ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم

ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : هادی

دلتنگی هایم بوی نا گرفته

و شادیهایم درون باغچه همسایه جوانه میزند

گاه شور و شیداییم را دیروز به جای پول سیاه به پسرک گدا  دادم

و دستم در انتظار گرفتن جرعه ای از آرامش چشمانش در  میان همهمه بازار گم شد

ساعت روی دیوار با عقربه هایش لج بازی میکند و محبوسشان کرده گویا زمان صفر شده

 

«باید برم» واژه کهنه ایست : «من رفته ام» اما نمیدانم کجا.........




چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : هادی

دوست ندارم این پائیز تمام شود!سلام این زمستان یعنی خداحافظ همه ی هستی من!



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : هادی

می دانی نفس هایت چقدر مهربان است؟

آنقدر که پریشانی چشم هایم را تیمارکند!



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 23:31 ::  نويسنده : هادی

دلم یک خواب می خواهد...

یک خواب عمیق...

هم وزن مرگ



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 1:1 ::  نويسنده : هادی

وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...

وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...

 وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم..

 بي تفاوت مي گذرم...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:57 ::  نويسنده : هادی


 


 

شبها


زیر دوش آب سرد


رها میکنم  بـغـــــض



زخمهایم را


 

 

 

 


 

با حق به جانبی میگویند

 

 

خیلی خوشی

 

 

 

 

 


 

 

 

خوشی زده زیر دلــــت!

 


 

 

 

هه ...

 


 

 

 


 

آری! من میخواهم تو اینگونه بیندیشی !


 

 




سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 ::  نويسنده : هادی

وقتی...
عکسی درون آینه به من گفت:
تو همیشه محکومی به ماتم ...

فقط آینه اتاق من چینهای تنهایی چهره ام را نشانم می دهد...
تنها آینه اتاق من غمگین تر از من است...

امروز و روز پیش خیلی بیش از همه روزهایم درمانده ام....یک غمباد مثل خوره به جانم افتاده...

چشمهام برق نومیدی دارند... چند شبی است گلویم عجیب میسوزد...
تارهای صوتی گوشهایم فقط در شنیدن حادثه های تلخ حساسند...

به کجا می روم؟! نمی دانم...
راستی خدا! چند روز دیگر مانده تا رخت سپید مردگان تن پوش همیشگی ام شود؟

حوصله زنده ماندن را ندارم...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 ::  نويسنده : هادی

 

خــــــدایــــــــــا ...
تو که میبینی من شاگرد خوبی نیستم .
تو که میبینی من درسهام و خوب پس نمیدم..
تو که میبینی من در تمام امتحانات تو مردود میشم ...
پس چــرا !!! پس چرا ،پرونده مو نمیذاری زیر بغلم و از اینجا بیرونم نمیکنی.؟؟؟



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:48 ::  نويسنده : هادی

 

گاهی 

 

حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!

 

خسته اش کرده ام...

خودش هم نمیداند با من چه کند!!



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : هادی

 

دلتنگی...
 
دلتنگي نه با قلم نوشته مي شود،

نه با دکمه های ســــــرد کيبورد ....
.
.
دلتنگي را با اشک مي نويسند!!!



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : هادی

کافیست کسی اسمم را صدا بزند

بعد از اسمم ویرگول بگذارد!

کمی مکث کند و بگوید:خوبی؟

آن وقت هیچ نمی گویم،فقط از گریه منفجر می شوم!




سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:41 ::  نويسنده : هادی

خدایا ازت دلگیرم

خدااااااااااااااااااااااا



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : هادی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد