درباره وبلاگ


می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من,با دلم,با احساسم کردند.و مرا در دور دست خودم تنها گذاشتند.و من امروز به پایان خودم نزدیکم.پروردگارا به من بیاموز تا اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند..
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 239
بازدید کل : 64792
تعداد مطالب : 172
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1

عاشقت می مانم




وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...

وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...

 وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم..

 بي تفاوت مي گذرم...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:57 ::  نويسنده : هادی

وقتی...
عکسی درون آینه به من گفت:
تو همیشه محکومی به ماتم ...

فقط آینه اتاق من چینهای تنهایی چهره ام را نشانم می دهد...
تنها آینه اتاق من غمگین تر از من است...

امروز و روز پیش خیلی بیش از همه روزهایم درمانده ام....یک غمباد مثل خوره به جانم افتاده...

چشمهام برق نومیدی دارند... چند شبی است گلویم عجیب میسوزد...
تارهای صوتی گوشهایم فقط در شنیدن حادثه های تلخ حساسند...

به کجا می روم؟! نمی دانم...
راستی خدا! چند روز دیگر مانده تا رخت سپید مردگان تن پوش همیشگی ام شود؟

حوصله زنده ماندن را ندارم...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 ::  نويسنده : هادی


 


 

شبها


زیر دوش آب سرد


رها میکنم  بـغـــــض



زخمهایم را


 

 

 

 


 

با حق به جانبی میگویند

 

 

خیلی خوشی

 

 

 

 

 


 

 

 

خوشی زده زیر دلــــت!

 


 

 

 

هه ...

 


 

 

 


 

آری! من میخواهم تو اینگونه بیندیشی !


 

 




سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 ::  نويسنده : هادی

 

خــــــدایــــــــــا ...
تو که میبینی من شاگرد خوبی نیستم .
تو که میبینی من درسهام و خوب پس نمیدم..
تو که میبینی من در تمام امتحانات تو مردود میشم ...
پس چــرا !!! پس چرا ،پرونده مو نمیذاری زیر بغلم و از اینجا بیرونم نمیکنی.؟؟؟



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:48 ::  نويسنده : هادی

 

گاهی 

 

حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!

 

خسته اش کرده ام...

خودش هم نمیداند با من چه کند!!



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : هادی

 

دلتنگی...
 
دلتنگي نه با قلم نوشته مي شود،

نه با دکمه های ســــــرد کيبورد ....
.
.
دلتنگي را با اشک مي نويسند!!!



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : هادی

کافیست کسی اسمم را صدا بزند

بعد از اسمم ویرگول بگذارد!

کمی مکث کند و بگوید:خوبی؟

آن وقت هیچ نمی گویم،فقط از گریه منفجر می شوم!




سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:41 ::  نويسنده : هادی

خدایا ازت دلگیرم

خدااااااااااااااااااااااا



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : هادی

تنها نشسته ام...


چای مینوشم، و بغض می کنم !

هیچکس مرا به یاد نمی آورد !

این همه آدم، روی کهکشان به این بزرگی !

و من ...

حتی آرزوی یکی نبودم ...



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : هادی

سفید باشد... یا حداقل آبی...

گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم...

دلم یک حس سرد می خواهد...

مثل وقتی که سرت را زیر آب می کنی و همه چیز در کندی زمان

و آبی مکان پیش می رود...

آرام آرام...

دلم آرامش می خواهد...

 



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 23:31 ::  نويسنده : هادی